وبلاگ اطلاع رسانی استاد جباری چهاربرج

تو همیشه با منی، امّا چشم من گرفتار رنگ وارنگ دنیا و دلم در بند نیاز و خواهش نفس است، درونم دلتنگ است از دوری تو، دلم سخت بهانه تو را می گیرد. چند روزی می خواهم تنها با تو باشم، تنها تو را حس کنم و تنها تو را بیابم؛ تو را که سرچشمه وجود منی، روزی ده من، حافظ من، یار و یاور من، برطرف کننده نیازهایم و برآورنده حاجاتم، تویی که همه امید منی.

کدام اندوه، کدام سختی و کدام گره کور دلم را خواهد آزرد وقتی من در این چند روزه اعتکاف تو را بیابم و دریابم که تو خدای بزرگ و مهربان من همیشه با منی؟

از آن روز که نهال کوچک و ناتوان وجودم را در عالم خاک کاشتی و به مهربانی آبیاری کردی، تا امروز که اندکی پاگرفته ام و جوانه ای زده ام، همیشه و هر لحظه تنها تکیه گاهم به تو بوده است.

چه بسیار لحظه ها که این تکیه گاه محکم را از یاد برده ام و دلم از سختی های خاک لرزیده و فرو ریخته است، اما امروز آمده ام تا این تکیه گاه محکم و استوار را بیشتر باور کنم و با نزدیک تر شدن به تو، وجود ضعیف خود را به محور پایدار و استوارِ وجود تو بیش از پیش تکیه دهم، بدان امید که هرگز فرو نیفتم. پس ای عزیز! لحظه ای مرا به خود وامگذار.

 

ریشه های تازه در خاک دوانده ام و جوانه های تازه ام را رو به خورشید وجودت گرفته ام.

اما دور از تو در خاک بودن سخت است. آفت بسیار است و نهال وجود من نازک و نحیف.

توفان ها می وزند و من بی تو، بی تکیه گاهم. محتاج دمی خلوت با تو هستم تا برویم، تا استوارتر شوم، تا پا بگیرم.

می خواهم امروز حصاری بسازم، بین خودم و هر چه غیر توست. بین خودم و همه بادها، توفان ها و آفت ها. می خواهم که در حصار کوچکم، تو باشی و من، من باشم و تو، تو بتابی و من رشد کنم. من تو را بخوانم و تو نگاهم کنی، تا فردا که گاهِ ثمردادن فرا می رسد، میوه وجودم بوی خوب تو بدهد.

 

دلِ جوان ِ مرا بنگر. هنوز آن قدر زمان بر من نگذشته که دلم رنگ و بوی دنیا بگیرد. هنوز دلم آبی است و چشمم بوی آسمان می دهد. آه که غبار دنیا چه زود و چه سخت دل ها را کدر می کند. ای مهربان پاک من! سه روز مرا به سوی خود بخوان و در خانه ات مهمان کن، تا آبشار رحمتت، همان اندک گرد وغبار دنیایی را هم که بر دلِ جوانِ من نشسته است، پاک کند و از بین ببرد. نمی خواهم با گذر جوانی، رنگ آبی دلم خاکستری شود. پس سه روز مرا به سوی خود بخوان و پاک تر و تازه تر از پیشم کن.

 

جوانی سرشار از شور و نشاطم. شور و شوق سفر به سوی تو زنده ترم می دارد. سفری سخت و دشوار، عبور کردن از خود، از نیاز خود، از خواسته های خود، تا خدا، تا هستی محض، تا معبودی بی همتا.

صبح تا شب لب از خوردن و آشامیدن بستن وشب تا صبح لب به ذکر و نیایش با تو گشودن، همه خواسته های نفس را رها کردن و تنها تو را طلبیدن. رفتن به سفری که هر کس را نشاید و هر دلی آن را نتواند. و من امروز در این سفر سخت به خودم، به فرشتگان تو و به عالم هستی می باورانم که این بنده حقیر تو، به راستی تو را می طلبد و تو را بندگی می کند، آن چنان باوری که هرگز از میان نرود.

ای معبود مهربان من! مرا دریاب و رهایم مکن.

 

گفتی مهمان را عزیز بدارید که مهمان، حبیب خداست. امروز من به مهمانی تو آمده ام. ای عزیز! مهمانت را دریاب و سبد احتیاج مرا از لطف و مهربانی پر کن.

دل نشین تر از مهمانی تو چیست که در هر مهمانی، صاحب خانه خود مهمان سفره توست. این یگانه سفره ای است که در آن صاحب خانه، به راستی صاحب خانه است و دستش در بخشش گشوده است. ای مهربان! بر تهی دستی ام راضی مشو که به هزاران امید به مهمانی تو آمده ام.





طبقه بندی: اخلاق
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93 اردیبهشت 14 توسط جباری | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.